جدول جو
جدول جو

معنی هم نشینی - جستجوی لغت در جدول جو

هم نشینی
معاشرت، مصاحبت، همدمی، منادمت
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
فرهنگ لغت هوشیار
هم نشینی
حشر، خلط، صحبت، مجالست، مصاحبت، معاشرت، همدمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هم نشینی
المعاشرة
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به عربی
هم نشینی
Fellowship
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به انگلیسی
هم نشینی
fraternité
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به فرانسوی
هم نشینی
irmandade
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به پرتغالی
هم نشینی
hermandad
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
هم نشینی
braterstwo
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به لهستانی
هم نشینی
братство
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به روسی
هم نشینی
братство
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به اوکراینی
هم نشینی
vriendschap
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به هلندی
هم نشینی
Gemeinschaft
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به آلمانی
هم نشینی
fratellanza
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
هم نشینی
मित्रता
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به هندی
هم نشینی
ہم آہنگی
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به اردو
هم نشینی
ความสัมพันธ์
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به تایلندی
هم نشینی
persahabatan
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
هم نشینی
חברות
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به عبری
هم نشینی
伙伴关系
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به چینی
هم نشینی
urafiki
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به سواحیلی
هم نشینی
동료 관계
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به کره ای
هم نشینی
arkadaşlık
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
هم نشینی
সখ্যতা
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به بنگالی
هم نشینی
友情
تصویری از هم نشینی
تصویر هم نشینی
دیکشنری فارسی به ژاپنی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همنشینی
تصویر همنشینی
قرین بودن، همراه بودن، مصاحبت، هم نشستی
فرهنگ فارسی عمید
(هََ نِ مَ)
همنشینی. در یک جا زیستن. در یک خانه زندگی کردن.
- هم نشیمنی کردن، هم خانه شدن:
خواهی که پای بسته نباشی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(هََ نِ)
هم نشینی. همنشین شدن. با کسی نشستن:
پای درکش ز همنشینی شان
دیده بردوز تا نبینی شان.
سنائی.
- همنشینی کردن، با کسی همنشین و دوست شدن. مجالسه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ طَ لَ)
هم نشین. هم نشست. (یادداشت مؤلف). دو تن که با هم یک جا نشسته و مصاحب باشند. (برهان) :
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او به بزم و به خوان.
فرخی.
دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین
نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای.
منوچهری.
چو هارون موسی علی بود در دین
هم انباز و هم همنشین محمد.
ناصرخسرو.
برنشوی تو به جهان برین
تات همی دیو بود همنشین.
ناصرخسرو.
جمله گشتستند بیزار و نفوراز صحبتم
همزبان و همنشین و همزمین و هم نسب.
ناصرخسرو.
بر هرکه نشانی از هنر هست
با محنت و رنج همنشین است.
ابوالفرج.
با محنت و رنج همنشینند
با چرخ و زمانه در نبردند.
مسعودسعد.
روزی با همنشینان خود نشسته بود. (کلیله و دمنه).
گر نیابم یار باری بر امید
همنشینی غم نشان خواهم گزید.
خاقانی.
سایه با من همنشین و ناله با من همدم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
سایه ست همنشینم و ناله ست همدمم
بیرون ازاین دو اهل نمایی نیافتم.
خاقانی.
طبرخون با سهی سروت قرین باد
طبرزد با طبرخون همنشین باد.
نظامی.
تعویذ میان همنشینان
درخورد کنار نازنینان.
نظامی.
به مهمان شه بود خاقان چین
دو خورشید با یکدگر همنشین.
نظامی.
ز سایۀ تو شده ست آفتاب روی شناس
که همنشین را هرکس به همنشین داند.
کمال اسماعیل.
کفر ودین و شک و یقین گر هست
همه با عقل همنشین دیدم.
عطار.
هرکه با سلطان شود او همنشین
بر درش شستن بود حیف و غبین.
مولوی.
نی مرا خانه ست و نی یک همنشین
که بسازد خانه گاهی بر زمین.
مولوی.
هرکه باشد همنشین دوستان
هست در گلخن میان بوستان.
مولوی.
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل.
سعدی.
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است.
سعدی.
مدامت بخت و دولت همنشین باد
به دولت شادمان از بخت خرم.
سعدی.
چو گل به بار بود همنشین خار بود
چو در کنار بود خار درنمی گنجد.
سعدی.
همنشین بدان مباش که نیک
از بدان جز بدی نیاموزد.
سلمان ساوجی.
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
می گویمت دعا و ثنا میفرستمت.
حافظ.
یاران همنشین همه از هم جدا شدند
ماییم وآستانۀ دولت پناه تو.
حافظ.
هر آنکو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد.
حافظ.
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفای صحبت یاران و همنشینان بین.
حافظ.
واعظت مرگ همنشینان بس
اوستادت فراق اینان بس.
اوحدی.
، هم پایه. هم مرتبه:
تا او به فال نیک پدید آمد از پدر
با ماه و مشتری پدرش گشت همنشین.
فرخی.
گر تو ای نادان ندانی هرکسی داند که تو
نیستی با من به گاه شعر گفتن همنشین.
منوچهری.
، مجاور. قرین:
لطف ازل با نفسش همنشین
رحمت حق نازکش، او نازنین.
نظامی.
، کنایه از جمعآیندگان مخلوقات و موجودات هم هست. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ نِ)
شباهت و هماهنگی:
بر هر دو طرف ز هم نشانی
افتاده نشان مهربانی.
نظامی.
من جنس توام به هم نشانی
یکتا کنم از دوآشیانی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
با هم نشستن به شب در محفلی، مهمانی در شب و گذراندن شب را دسته جمعی با تفریح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس نشینی
تصویر پس نشینی
عقب نشینی، در ردیف نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که با دیگری نشست و برخاست و معاشرت کند، هم نشست، جلیس، معاشر، همدم، مصاحب: الا ای هم نشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گم نشانی
تصویر گم نشانی
حالت و کیفیت گم نشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همنشینی
تصویر همنشینی
مصاحبت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم نویسی
تصویر هم نویسی
مکاتبه
فرهنگ واژه فارسی سره